معرفی کتاب کوچک جنگلی از سری کتابهای کتابخوان آذر ماه

ساخت وبلاگ
در سه فصل ابتدایی، نویسنده بیشتر حوادث را مستندوار روایت و کمتر از نیروی تخیل و خلاقه خود استفاده می کند. شاید به لحاظ فضاسازی متن با اثری تاریخی در این فصل ها مواجه هستیم؛ اما نویسنده خیلی زود دغدغه اصلی خود- به کارگیری نیروی تخیل - را رو و دلبستگی خود نسبت به نگارش رمان را آشکار می کند. در فصل چهار به ترتیب شخصیت های تخیلی نویسنده وارد عرصه متن می شوند تا مخاطب از فضای مستند کتاب فاصله بگیرد؛ مناف، پیرمردی روستایی یکی از این شخصیت ها است که نویسنده سعی کرده به فراخور داستان او را خلق و در روند تکمیلی متن از وجود شخصیت او استفاده کند. در این فصل یک موقعیت مکانی هم خلق می شود که نویسنده از آن به عنوان بستری برای چیدن شخصیت های خود استفاده کرده است. روستایی بنام« صنوبرسرا» که از نظر مکانی بیشتر حوادث ثابت رمان در این مکان روی می دهد. در این رمان در واقع دو خط داستانی به صورت موازی و هم زمان به پیش می روند. در لایه نخست رمان که به زندگی و مبارزات میرزاکوچک خان جنگلی پرداخته می شود، نویسنده بدون کمک گرفتن از تخیل خود تنها به روایت مستندگونه حوادث نهضت جنگل می پردازد و عمده تلاش نویسنده دراین بخش روایت این اتفاقات با نثری پیراسته و شیرین است. اما در لایه دوم یا همانا صورتی از رمان که مدنظر نویسنده به حساب می آید، آدم هایی از جنس زمان میرزاکوچک خان در مکانی شبیه به مکان هایی که میرزا و یارانش در آن نفس می کشند حضور دارند، زندگی می کنند و به تناسب نقش خود روند تکمیلی متن را همراهی می کنند؛ آدم هایی مثل مناف پیرمرد روستایی که علاقه فراوانی به نهضت جنگل و شخص میرزاکوچک خان دارد و تنها دخترش مونس.

نویسنده در ابتدای فصل پنجم از این خانواده دونفره و ثابت رمان توصیف مختصری به صورت تلخیص ارائه می دهد:«هفت سال پیش، در یک چنین روز پاییزی غم انگیزی بود که زنش مرد. زیر نم نم باران، او را دفن کردند. آن ها یک پسر و یک دختر بیشتر نداشتند. پسر بعد از مرگ مادر، صنوبرسرا را ترک کرد. اول رفت تالش و مدتی هم در آستارا کار کرد. بعد هم مناف شنید که او به لنکران رفته، آنجا با یک تاجر ترک شریک شده و به تجارت مشغول است. مناف دیگر پسر را ندید فقط گاه و بیگاه مسافری که از روسیه و آذربایجان می آمد خبری از او برایش می آورد. حالا مونس مانده بود. و او. هر دو روزها را در سکوت و خاموشی می گذراندند.»

در فصل های بعدی، مناف همواره بین روستای صنوبرسرا تا اردوگاه میرزا و یارانش در دل جنگل در رفت و آمد است. او گاه برای آن ها آذوقه می برد، گاه خبری از میرزا و یارانش را می شنود و برای اطمینان خود را به آن ها می رساند، و سرانجام هم در یک میتینگ که بلشویک های وطنی به سرکردگی احسان الله خان به راه انداخته بودند و مناف به خاطر ارضای حس کنجکاوی خود که همواره هر جا اسم میرزاکوچک خان را می شنید می ایستاد تا از ماجرا سر در بیاورد کشته می شود. بهانه حادثه ای که در این بخش روایت می شود، در صحنه های قبلی به تفضیل توضیح داده شده است. مناف عادت دارد که موقع ظهر هر جا که باشد اذان بگوید. و این بار موقع اذان او مصادف می شود با زمان تحریک مردم از سوی بلشویک ها که افرادی نظیر میرزا و یارانش را متحجر می دانند. در این زمان مناف بنابر عادت خود عمل می کند: «وقت اذان بود. مناف رو به قبله ایستاده سر و سینه راست کرد. دست راستش را پشت لاله گوشش گذاشت و خطاب به آسمان ابرآلود فریاد کشید.

-الله اکبر! الله اکبر!
صدایش لرزید. هنوز سینه اش صاف نبوده نفس تازه کرد و این بار بلندتر فریاد کشید:
- الله اکبر! الله اکبر! اشهد ان لااله الا الله!
صدای اذان مناف همه را متوجه او کرد مردم می دانستند که او طبق عادت همیشگی اش عمل می کند اما ناگهان یکی از آن میان با هیجان فریاد کشید: «رفقا، نخندید! این یک توطئه است.
این صدای ارتجاع است که می خواهد اتحاد ما را به هم بزند. دریده باد گلوی ارتجاع!» و دیگری فریاد زد:«جویده باد خرخره ارتجاع!»
- خاموش باد صدای ارتجاع!
چند نفر به سوی مناف آمدند. او چشم به قطار ابرهایی دوخته بود که در پی هم به سوی مقصد نامعلومی می رفتند. گروهی از مردان مسلح رو به سوی مناف« نابود باد ارتجاع» می گفتند... از آن میان، مردی لاغر و قدبلند که چشم های به گود نشسته،نگاه گداخته و گونه های گرد و درشتی است، با ته تفنگ ضربه ای به بازو راست او زد... چند نفر دیگر هم رسیدند و هر کدام با ضربه ای صدای مناف را خاموش کردند.» (صفحات 168-167)

در این فصل از رمان فضای معاصر با دوران زندگی و مبارزات میرزاکوچک خان و همچنین فضای حاکم بر توده های اجتماعی مردم آن دوران به خوبی پرورانده و بازتاب داده شده است. روایت زندگی توده های اجتماعی مردم ، روایت زندگی و مبارزات میرزا و یارانش با قوای انگلیس، نیروهای رضاخانی و همچنین نیروهایی که از شمال به کشور تجاوز کرده اند. از دیگر شخصیت های مطرح رمان که ساخته و پرداخته ذهن نویسنده اند و در پیشبرد داستان مؤثر هستند، مونس دختر مناف و نریمان جوان روستایی و پسر کدخدای روستای صنوبرسرا هستند که بین این دو، روابط حسی و عاطفی و در نهایت عاشقانه ای برقرار می شود. نریمان دل در گرو مونس دارد. مونس ابتدا با این امر مخالف است. نقطه اوج این مخالف زمانی است که نریمان بر اثر سادگی و روحیه زودباور و روستایی اش و تبلیغات فراوانی که صورت می گیرد، به گروه بلشویک ها می پیوندد. مونس و پدرش که از دوستداران میرزا کوچک خان محسوب می شوند با این امر مخالف هستند و همچنین سایر اهالی صنوبرسرا و پدر و مادر نریمان. با مرگ مناف به دست بلشویک ها این وضعیت پررنگ تر می شود. مدتی بعد نریمان از نیت بلشویک ها آگاه می شود و به سوی هم ولایتی های خود باز می گردد، و در نهایت در مقام یکی از یاران میرزاکوچک خان در رکاب او می جنگد.

این تغییر روحیه نریمان در موضع گیری مونس هم مؤثر می افتد و او در موضع خود تجدیدنظر می کند؛ اما هنگامی به نریمان برای زندگی مشترک جواب مثبت می دهد که نریمان عازم قرارگاه میرزاکوچک خان و همراهانش است. هر چه به فصل های پایانی نزدیک تر می شویم وداع باکاراکترهای مخلوق نویسنده نیز بیشتر به چشم می خورد، و روند رمان به سمت گونه اول آن یعنی مستند بودن پیش می رود، اما این بار نه مثل فصل های آغازین که با ذکر نام شخصیت های تاریخی و همچنین مکان های تاریخی سعی در خلق فضای واقعی شده بود. این بار دیگر از یاران میرزا کسی در کنارش نیست جز«گائوک» افسر آلمانی که تا لحظه آخر در کنار میرزا می ماند و در میان برف ها جان می بازد. بعد از مرگ گائوک تنها شخصیت حاضر در رمان، میرزاکوچک خان جنگلی است و برف های سفید کوهستان های شمال. در این بخش نویسنده سعی کرده روحیات میرزا در آخرین لحظات زندگی را برای مخاطب توصیف کند. با توجه به این نکته که آخرین لحظه های حیات میرزا را کسی جز خودش لمس نکرده و دقیق ترین توصیف ها از آن حالات و روحیات را میرزا با خود به سرای باقی برده است، نگاه نویسنده نگاهی شخصی محسوب می شود که مخاطب با توجه به فضاسازی های قبلی از جانب نویسنده آن را می پذیرد؛ اما فقط از نگاه پرتخیل و خالقانه یک نویسنده:« لبخندی محو و لرزان بر لب های به هم فشرده گائوک نشست و در همان حال یخ زده میرزا او را در آغوش کشید و در همان حال ماند. غریو دیوانه وار طوفان در کوهستان می پیچید و کولاک سر به صخره های یخ زده می کوبید. گائوک در غبار سفید برف گم بود. در میان هیاهوی طوفان و غریو وهمناک کولاک، میرزا کوچک خان و گائوک بی خبر از همه، به خوابی ابدی فرو رفته بودند...

كتابخانه ارسنجان...
ما را در سایت كتابخانه ارسنجان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marsanjanliba بازدید : 233 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:17